امیدمافی/۱- رفیق گرمابه و گلستان آقای خاص که از سن سیرو تا سانتیاگو برنابئو و از آنجا تا استمفورد بریج در تکاپوی قلب‌های بیقرار کنار دست ژوزه مورینیو می‌نشست، گمان نمی‌کرد روزی آن‌قدر دلبسته سرزمین گربه‌ای شکل شود که وقت و بی‌وقت به نصف جهانش بیندیشد.

ا- رفیق گرمابه و گلستان آقای خاص که از سن سیرو تا سانتیاگو برنابئو و از آنجا تا استمفورد بریج در تکاپوی قلب‌های بیقرار کنار دست ژوزه مورینیو می‌نشست، گمان نمی‌کرد روزی آن‌قدر دلبسته سرزمین گربه‌ای شکل شود که وقت و بی‌وقت به نصف جهانش بیندیشد. به گز و پولکی‌اش. چه کسی فکر می‌کرد فرمانده پنجاه‌ونه ساله که با جونیوک موتورز در کی لیگ محشر به پا و دشداشه پوش‌های سعودی را واله خویشتن می‌کرد، در امتداد جهانگشایی به جایی در حوالی سی و سه پل برسد. فوتبال اما مردی سیه چرده را رقصنده زیر باران‌های موسمی به کاراکتری آشنا برای دوآتشه‌های آن سوی چهل‌ستون بدل کرد.

۲-از لیریا و اتلتیکو کلوب تا سپاهان راه کمی نبود، ولی غریبه‌ای که می‌خواست جامه‌هایش را در تنهایی به گنجه بسپارد، سرانجام سر از سرزمین آریایی‌ها درآورد. او که قرار بود خیلی زود خواب‌های زردها را تعبیر کند، پس از دو فصل نه چندان‌امیدبخش، تنها با تسخیر جام حذفی از محدوده گرگ و میش فاصله گرفت و چند روزی از گزند منتقدان درامان ماند. همو که قرار بود با گذر از کنار رقیبان رنگ پریده، اصفهانی‌ها را به کالسکه سواری در حول میدان نقش جهان دعوت کند اما... روزگار بر مدار ژوزه مورایس نچرخید تا آرزوهایش به زخم آویز یادهایش بدل شوند و باورهایش کمی تا قسمتی ته بگیرند.

۳- و ناگهان چیزی شبیه دلدادگی، سوزنبان پرتغالی را به جاهای ناشناخته سوق داد. به خیابان‌های متروک، به کوچه‌های مشکوک. او در دومین سال حضورش در هنگ زردها شیفته یک نگاه شد تا به قول خود نجات یابد از روزگارِ فسخ شده و فریبنده. آنجا در حوالیِ چهار باغ عباسی، خورشید برای مردی در آستانه پنجاه و نه سالگی از غروب طلوع کرد. از انتهای دلتنگی در ابتدای مَلنگی. از حرص تا حس. حسّ بیقراری در اوج برقراری. این‌گونه شد که موسیو در درگاهِ پیرانه سری، صنمِ ایرانی را به نام کوچکش صدا زد و به آیین اسلام گروید و نام محمد را در سجل خود ثبت کرد. آری در غلغله خشم و کین در جهانی به‌غایت پرآشوب، عشق، زبان مشترکی شد دور از رنگ‌ها و نژادها تا یکی مثل ژوزه مورایس درگیرِ تب در امتدادِ شب زیر گوش شریک جدید زندگی‌اش با اشک بگوید: هوا را از من بگیر، مهربانی‌ات را نه.

۴-ژوزه پس از فتح جام حذفی رسماً اعلام کرد از ایران خواهد رفت، اما آن‌ها که از علقه غریبه به این خاک خبر داشتند، می‎دانستند خیلی زود با چمدانی پر از حوصله از لیسبون بازخواهد گشت و دوباره لکوموتیو سپاهان را در ریل‌های التهاب به حرکت در خواهد آورد. اتفاقی که افتاد تا همچنان چمباتمه‌زده کنار نیمکت جهنمی به هدایت خیل متمولان بومی دلخوش کند و به رجزخوانی‌هایش ادامه دهد.

۵-یک لیگ دیگر و یک ورژن دیگر از او که می‌خواهد ثابت کند دود از کنده بلند می‌شود و قادر است با له کردن مدعیان، تصویر وارونه‌ای از حریفان را در چشمخانه‌ها جای دهد. وقتی مدیران باشگاه سپاهان پذیرفته‌اند در راستای تحقق منویات مرد پرتغالی گام بردارند، لابد دکترین سکاندار پوپولیست! در طول یک فصل داغ عصای دست سربازانش خواهد شد.

۶-تا اطلاع ثانوی آرزویی روی زمین نمی‌ماند، وقتی او زیر فلاش دوربین‌ها از رنگ‌آمیزی تابلو آرزوهایش حرف می‌زند و سیراب از سراب به عبور از کویر تشنه و رساندن سلام سینه چاکان اصفهانی به شکوفه‌ها و باران می‌اندیشد. صبر می‌کنیم!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.